×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× عظمت عشق
×

آدرس وبلاگ من

alilovestan.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ali_x6792

اخرین حرف با سنگدلان

عزیزم خیلی وقته دردی مونده رو دلم

می خوام راز عشقمو واسه همه بگم و برم

یادت میاد روزهایی که بهم قول دادی زیاد

ولی زدی زیر قولت گفتی برو منم میام

باشه در رو ببند برو بیرون بگذار تنها باشم

توی تلاطم بغض ثانیه ها رها باشم

دستات مال من بود ولی قلبت بود از من جدا

چه شبهایی بخاطرت نشستم وای خدا

می خوای بری به درک پس از یادمم برو

یادت میاد گریه کردم گفتم نرو

حالا من میرم و تو هم تنها باش با دل خودت

ببین چی کار کردی که من بردم تورو از یاد خودم

تمام فکرم تو چشمای تو بود

کاشکی الان دستات تو دستای من بود

تمام مردم این شهر بمن آواره میگن

تو این سکوت سرد واسم مرگو به همراه دارن

همیشه نفرین من براهت

به دل سیاهو نگاهت

تا ابد فقط میگم خدا ، خدا

کی میشه از دل تو دلم جدا

می دونم همش دروغه عشق تو

می دونم چقدر شلوغ دل تو

الهی خونه خرابت ببینم

تا ابد توی عذابت ببینم

دیگه از نبودنت نمی سوزم

دیگه حتی چشم به در نمی دوزم

برو اشک نریز با این یاد دلم

دیگه نمی خوامت باهات نمی مونم

دیگه حتی نمی خوام اسمتو فریاد بزنم

مثل عاشق تو کتابا اسمتو داد بزنم

بترس از اون روزی که با من چشم تو چشم بشی

من تو فکر تو بودم تو بودی تو فکر کی؟

خیلی ساده از من گذشتی من ساده تر میگذرم

مثل قبل از نبودنت تو خودم نمیشکنم

می شنوم صدایی که تو هیچوقت نشنیدی

صدایی که می گفت تو از جدایی میترسیدی

آره میترسیدم ولی حالا میگم بی خیال

حرفات تکراری شده یک حرف جدید بیار

کاش میشد ببینمت بهت بگم

دیگه از دیدنت سیر دلم

کاش میشد دیگه چشمام نبینمت

از درخت غم دیگه تورو نچینمت

کاش میشد چشاتو گریون میدیدم

تو تنهایی و غم دل تورو خون میدیدم

کاش میشد از چشمام بارون کنه

سیل غم ، دلم رو بی تو داغون کنه

 

 

 

دلش می خواست بهم برسن. دیگه طاقت دوری نداشت. روز و شب به این فکر میکرد که چه جوری یک برنامه بریزه تا برای همیشه پیش هم باشن. شب و روز اشک می ریخت. تمام فکر و ذهنش پرستو شده بود. باید یک فکر بکر می کرد وگرنه پرستو راضی نمی شد. یک شب توی خوابو بیداری مثل همیشه داشت به این موضوع فکر می کرد که یک فکری به ذهنش رسید حالا چه جوری باید پرستو رو راضی میکرد. خیلی براش سخت بود. تا صبح صبر کرد و صبح زود به پرستو زنگ زد. سلام پرستو. سلام آرش. چی شده این موقع زنگ زدی؟ میخواستم ببینم مامانت راضی شد یا نه. نه آرش بازم باهاش حرف زدم ولی حتی حاضر نشد به بابا بگه. پرستو یک روز میای یک جا قرار بگذاریم همدیگرو ببینمیم؟ یک فکری کردم. آرش فرار نه یک فکر دیگه کن. نه پرستو این بار یک فکر دیگه ای کردم میای؟ باز چه فکری کردی؟ بیای میفهمی میای؟ آره آرش کجا؟ توی یک پارک یک پارک بزرگ که اگه توش خواستیم بریم جایی که کسی مارو نبینه بتونیم. باشه کی؟ فردا خوبه؟ آره پس بیا باهم بریم. باش فدات شم میام فعلا. بای عزیز. خیلی این چند لحظه براش خیلی سخت گذشت. اشک تو چشاش حلقه زده بود. ناگهان بغضش شکست و تا چند ساعت اشک ریخت. تا شب صبر کرد ولی همین یک روز براش به اندازه ی یک سال طول کشید. شب رو اصلا نتونست بخوابه. همش گریه میکرد. چند بار به ذهنش خطور کرد که از این تصمیم صرف نظر کنه ولی این راه رو آخرین راه میدونست. صبح که شد تمام بدنش میلرزید آروم آروم حاضر شد بره دنبال پرستو. تو راه تو هوای خودش بود و نمیتونست به چیز دیگه فکر کنه. تا رسید به پرستو. همین که پرستو رو دید اشک تمام صورتشو خیس کرد. پرستو گفت آرش چرا گریه میکنی؟ هیچی نشده عزیزم بریم. باهم به راه افتادن. آرش یک چیزی بهت بگم؟ نه پرستو حالشو ندارم. آرش قول میدم خوشحال بشی. نه پرستو حال خوشحالی رو ندارم بیا بریم اینجا کسی نیست. آرش چی شده؟ چرا تو همی؟ میدونی پرستو تنها راه رسیدنمون چیه؟ آره آرش بگذار بهت بگم چی شده. نه پرستو ببین،بیا جلوتر. تنها راه رسیدن ما به هم اینه. و یکدفعه چاقو رو از جیبش کشید بیرون و اونو سریع و محکم فرو کرد تو بغل پرستو. پرستو با تمام توانی که داشت جیق عمیقی کشید و همه مردم ریختند اونجا. آرش تا خواست چاقو رو به خودشم بزنه مردم ریختند و دستاشو گرفتند اونم نتونست جلوی اون همه آدم رو بگیره. پرستو با آخرین نفسایی که واسش مونده بود گفت آرش چرا اینکارو کردی؟ ما میتونستیم همینجوری هم بهم برسیم. مامان و بابام راضی شده بودند. و اونجا بود که انگار تمام دنیا رو سر آرش خراب شده بود.به هیچ چیز فکر نمی کرد. صدای هیچ کسی رو نمیشنید. دیگه کسی جلو دارش نبود. او هم با تمام قدرتی که براش مونده بود وخیلی عمیق و سریع چاقو رو به قلب و دل و پهلو هاش زد. همون لحظه آمبولانس آمد و پرستو و آرش رو به اولین بیمارستان رسوند. آرش که دیگه جونی در بدن نداشت ولی پرستو نجات پیدا کرد. ولی دیگه چه امیدی به زندگی داشت؟ و تا آخر عمرش از فراق آرش یک روز شاد نداشت. دیگه براش هیچ چیز مهم نبود. سال بعد از بس به آرش فکر کرده بود دیوونه شد و همه دکترا جوابش کردن. یک شب توی خواب آرشو دید که آمده و واسه همه این اتفاقها ازش معذرت خواهی میکنه. و آخرشم با خواهش از آرش خواست اورم با خودش ببره و پرستو از اون شب دیگه از خواب پا نشد.

 

                                                                                                                     e.s.i

یکشنبه 30 فروردین 1388 - 12:11:06 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم